۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

دیریست که چیزی ننوشتم

از جندی بدین سوء ذهنم ، افکارم وهمه چیزم را به خود مشغول داشته است . نمی دانم که چیست ولی انقدر می فهمم که جانم کاملا بدان وابسته است. بهر روی روزگار از این پست وبلندی های زیادی را دارد ومن هم بدان معتقدم  ولی چیزیکه ذهنم راهمواره به خود مصروف داشته است ، نمیدانم که ان چیست؟
 از اینکه کدام مکان مشخصی را برای ادامه تحصیلم نیافتم ، ازاینکه بدان جا وبه این جا ها راه نیافتم و....... وازاینکه پنج بار امتحان کدری دادم وبلاخره می گفتند که نمره ات کم است. واز این قبیل حرف ها که سرم از ان پرشده بود. ولی اندکی ارام ومطمین شدم ولی بازهم این شور مرا به خود پیچاند واین بار از ان مرحله ی قبلی بشیتر وبهتر تر.
بهر روی زمانیکه ادم درد خود را بداند مشکلی ندارد ولی زمانیکه اصلا انسان نفهمد که در زندگی شان چه می خواهد مشکل است. به راستی مشکل من گرچند به خواسته ی مشخصی است ولی چیزیکه اصلا با دیگران گفته نمی دانم . وراستش یگان دفعه اصلا با  خود هم گفته نمی توانم . بهر صورت این جزء زندگیم شده وبیش از پیش ازارم می دهد . اما نمی دانم که بلا خره زندگیم با این سراشیب چه خو.اهد شد.

هیچ نظری موجود نیست: