۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

مطالعات فرهنگی

       نویسنده : قاسم كرباسيان

            برگرفته شده از:

http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=47018



اصطلاح مطالعات فرهنگي را به طور كلي مي‌توان در اشاره به تمام جنبه‌هاي مطالعه فرهنگ به كار برد و از اين حيث آن را اصطلاح فراگيري دانست كه شيوه‌هاي گوناگون تحليل فرهنگ مثلاً در جامعه‌شناسي، تاريخ، قوم‌نگاري و نقد ادبي و حتي زيست‌شناسي اجتماعي را دربر مي‌گيرد. اما در معنايي دقيق‌تر اين اصطلاح به حوزه متمايز از پژوهش دانشگاهي اشاره دارد.[1]

پيشينيه اين حوزه وقتي به عنوان حوزه‌اي مطالعاتي و پژوهشي رسمي در نظر گرفته شود به 1950م باز مي‌گردد و خاستگاه سنتي اين‌گونه از مطالعات را بايستي در دهه پنجاه ميلادي و در بريتانيا جست‌وجو كرد، هرچند پيش از آن نيز به طور غيرسازماني اين مباحث با توجه به ذهنيت يعني مطالعه فرهنگ با توجه به زندگي‌هاي فردي، در بريتانيا وجود داشته است.


شاخه اول اين قلمرو مطالعاتي برجسته در حوزه فرهنگ‌شناسي، تحت شرايط تاريخي ـ اجتماعي ويژه‌اي كه در انگلستان حاكم بود، توسط ريچارد هوگارت (Richard Hoggart) نظريه‌پرداز فرهنگ معاصر انگليسي و بنيان‌گذار مركز مطالعات فرهنگي معاصر (CCCs-1964) در دانشگاه بيرمنگام و ريموند ويليامز (Raymond Williams: 1921-1988) از برجسته‌ترين روشنفكران سوسياليست انگليسي در حوزه مطالعات فرهنگي از درون «ليويسيم» (Leavisism) پا به عرصه ظهور گذاشت. ليويسيم نوعي مطالعات ادبي بوده كه مي‌خواست از نظام آموزشي براي توزيع گسترده‌تر شناخت و درك ادبي استفاده كند و براي نيل به اين هدف ليويسيت‌ها از فهرست معدودي كه از سنت بزرگ يعني آثاري كه هدفشان افزايش حساسيت اخلاقي خوانندگان بود حمايت مي‌كردند، فرهنگ صرفاً فعاليتي براي سرگرمي نيست و خواندن آن سنت بزرگ ابزاري براي شكل دادن به افراد پخته با برداشتي خاص و متوازن از زندگي است. ايشان فرهنگ توده را تهديد اصلي نسبت به اين برداشت از زندگي قلمداد مي‌كردند.[2]


مركز مطالعات فرهنگي معاصر که نقش مهمي در توسعه مطالعات فرهنگي در انگليس ايفا كرد، در مراحل آغازين تحت رهبري «هوگارت» و سپس «استوارت هال» (Stuart Hall)، از سال 1968 تا 1979 به توسعه موضوعات مطرح در مطالعات فرهنگي و روش‌هاي تحقيق و تحليل پرداخت. از اواخر دهه 1960 و سپس در دهه بعدي، كارهاي سنتي «هوگارت» و «ويليامز» با تفكر نوماركسيستي چپ تكميل شد و اين حوزه رويكردي ماركسيستي را در مطالعه فرهنگ در پيش گرفت، رويكردي كه تحت تأثير افرادي همچون لويي آلتوسر (Louis Alihusser: 1918-1990) و آنتونيو گرامشي (1937 ـ 1891) قرار داشت و به دليل اهميت تأثر از آثار گرامشي و ورود مسائل نژادي، جنسيت و بحث زنان به حوزه مطالعات فرهنگي، از اوايل دهه 1975 تا اواسط دهه 1980 با عنوان عصر طلايي مطالعات فرهنگي انگليس ياد مي‌شود. اين دست از مطالعات كه در نوشته‌ها و پژوهش‌هاي متأخر خود با نوعي تغيير نگاه نسبت به تحقيقات سابق روبه‌رو بوده، تقريباً از اواسط دهه 80 وارد مرحله جديدي شد و در واقع پا به عرصه مطالعات فرهنگي پست‌مدرن گذارد كه تاكنون نيز ادامه دارد.[3]


شايان ذكر است كه اگرچه منشأ مطالعات فرهنگي در بريتانيا را معمولاً آثار «هوگارت»، «ويليامز» و «ا.پ.تامسپون» (E.P.Thompson) مي‌دانند اما انواع دخل و تصرف‌هايي از آثار نظريه‌پردازان غير بريتانيايي باعث شده كه اين ديدگاه چندان كه در بدو امر به نظر مي‌رسد روشن نباشد و اساساً بايد گفت بخش بزرگي از مطالعات فرهنگي بريتانيا، خاستگاهي غير بريتانيايي دارد و شالوده آن در ساير كشورها ايجاد شده است. از جمله نظريه‌پردازان مؤثر در اين حوزه مي‌توان به اين موارد اشاره كرد: پي‌ير بورديو، ميشل فوكو، ژان لاكان، زيگموند فرويد، كارل ماركس، فرديناند دوسوسور، لويي آلتوسر، آنتونيو گرامشي، رولان بارت، ميشل دوسرتو و ... .[4]


خاطرنشان مي‌شود كه به طور همزمان با الگوي بريتانيايي و تحت تأثير انديشه‌هاي برخي متفكران، شاخه «جامعه‌شناسي فرهنگ» در ايالات متحده، «مطالعات فراساخت‌گرايانه»، در فرانسه و «مطالعات عمومي فرهنگ» در استراليا، كانادا و ساير كشورها و مراكز علمي مختلف كه در عين اشتراك تا حدي از الگوي كلاسيك انگليسي مطالعات فرهنگي متمايز بودند، به وجود آمد اما حوزه مطالعات فرهنگي بريتانيايي كه كانون اين جريان جهان‌گستر به شمار مي‌رود چنان قدرتمند بوده كه اساساً اين جريان با آن نام شناخته شده و وقتي سخن از مطالعات فرهنگي به ميان مي‌آيد، اغلب مراد، مطالعات فرهنگي بريتانيايي مي‌باشد.[5]

مفهوم‌شناسي مطالعات فرهنگي

مطالعات فرهنگي در معناي عام خود بر مطالعه فرهنگ يا به طور خاص مطالعه فرهنگ معاصر اطلاق شده است، اما در اصطلاح امروزي آن، اين اصطلاح حاكي از يكي از حوزه‌هاي نوپا در علوم انساني است كه با پويايي و مسئله محوري‌اي كه از خود نشان داده به تدريج در حال تبديل شدن به يكي از قطب‌هاي علوم انساني است. مطالعات فرهنگي حوزه‌اي و دانشي ميان‌رشته‌اي يا فرارشته‌اي است كه مرزهاي ميان خود و ساير حوزه‌ها را مبهم مي‌كند و از همين‌رو بيشتر آن را مي‌توان يك حوزه ناميد تا يك رشته؛ چراكه به سختي مي‌توان براي آن مرزهايي را مشخص كرد كه آن را به‌مثابه رشته‌اي منسجم و واحد و آكادميك با موضوعات و روش‌هايي قطعي و ذاتي نشان داده و از ساير رشته‌ها متمايز كند.[6]


بنابراین مطالعات فرهنگي، رشته‌اي علمي داراي موضوع و قلمرو مطالعاتي مشخص، انگاره‌هاي ويژه، چارچوب‌هاي تئوريك نهادي‌شده، اصول و مبادي پذيرفته‌شده و روش‌شناسي معين نيست و بيشتر شبيه يك گفت‌وگوي دوطرفه است كه در لحظات تاريخي گوناگون شكل مي‌گيرد و به همين دليل شكل و قالب آن به رويدادهاي تاريخي، واقعيات سياسي، موقعيت‌هاي نهادي و نفوذهاي فكري و نظري بستگي دارد. مطالعات فرهنگي كه مجموعه قابل توجهي از پژوهش‌ها، نظريات، روش‌ها، موضع‌گيري‌ها و فعاليت‌هاي انتقادي را در چارچوب علوم انساني و اجتماعي شامل مي‌شود، رهيافت‌ها و رويكردهاي گوناگوني را از حوزه‌هاي معرفتي مختلف همچون سياست، اقتصاد، جامعه‌شناسي، ارتباطات، انسان‌شناسي فرهنگي، روان‌شناسي اجتماعي، ادبيات و هنر، تاريخ و ... با محوريت موضوعاتي همچون فرهنگ عامه، فرهنگ توده، امپرياليسم فرهنگي، ايدئولوژي، قدرت، هويت، طبقه، جنسيت، كالايي‌شدن محصولات فرهنگي، خرده‌فرهنگ‌هاي نوظهور، فرهنگ‌پذيري و ... را به گونه‌هاي خاص، به هم آميخته و تركيبات معرفتي جديدي متمايز از نگاه‌هاي بخشي متعارف در حوزه‌هاي علوم اجتماعي به دست مي‌دهد.[7] اين حوزه همچنان كه مرزهاي روشني با ساير حوزه‌ها ندارد و بر مبناي حوزه‌هاي متعدد علمي بنيان نهاده شده، در درون خود نيز با ديدگاه‌هاي متكثري روبه‌روست و قلمروي‌اي متكثر از ديدگاه‌هاي در حال كشمكش را دربر دارد كه از طريق نظريه‌پردازي درصدد دخالت در سياست فرهنگي هستند. از اين‌‌رو مي‌توان گفت كه مطالعات فرهنگي معاني متعددي داشته و مجموعه‌اي همگن از نظريه‌ها و روش‌هاي تحقيق را در خود جاي نداده و به بيان استوارت هال، مطالعات فرهنگي گفتمان‌هاي چندگانه‌اي داشته و تاريخ آن به شكل‌هاي متفاوتي روايت شده است.[8] البته اين چندمعنايي بودن در مطالعات فرهنگي به طور يكسان هم در مورد اصطلاح مطالعات و هم در خصوص فرهنگ يا فرهنگي صدق مي‌كند و اين‌گونه نيست كه اختلاف فقط بر سر موضوع مورد مطالعه باشد بلكه بر سر شيوه انجام دادن اين مطالعه نيز توافق روشني وجود ندارد.[9]


لازم به توضيح است كه مطالعات فرهنگي امروزه به سمت رشته‌اي شدن و قبول چهارچوب‌هاي آكادميك ميل كرده و مستمراً نيز بر تنوع شاخه‌ها و گستره حوزه مطالعاتي و قلمرو پژوهشي، به موازات تعميق آنها افزوده مي‌شود. اساساً بايد دانست در مقابل ديدگاهي كه اين مطالعات را رشته به شمار نمي‌آورد برخي برآنند كه اين حوزه به دليل طرح سؤالات جدي، توليد و ارائه آثار علمي متنوع، طرح ديدگاه‌هاي نظري مختلف، اتخاذ رويكردهاي نسبتاً مشخص و جهت‌گيري‌هاي روشن، جلب و جذب انديشمندان حوزه‌هاي گوناگون و راه‌يابي به دپارتمان‌هاي علوم اجتماعي و مراكز پژوهشي، صلاحيت لازم براي كسب يك رشته علمي مستقل را داراست.[10]

الگوهاي مطالعات فرهنگي بريتانيايي


براي حوزه مطالعات فرهنگي بريتانيايي با تسامح مي‌توان علي‌رغم وجود ابهام در حد و مرز مطالعات فرهنگي، با ارائه حد و مرزي، در عمل تعريفي مبتني بر مفاهيم محوري از آن ارائه داد. ويژگي‌هاي برجسته مطالعات فرهنگي بريتانيايي را مي‌توان اين‌گونه برشمرد

1. از نظر علايق تحقيقي و تأثيرات نظري شديداً ميان‌رشته‌اي است و به صورت ميان‌رشته‌اي به مطالعه فرهنگ مي‌پردازد.


2. به مطالعه هر دو مقوله فرهنگ مردمي و فرهنگ والا (نخبگان) بها مي‌دهد و از توجه انحصاري به فرهنگ والا احتراز مي‌جويد و در واقع خود را موظف مي‌داند كه همه مطالب انديشيده شده و بيان شده در حوزه فرهنگ را بررسي نمايد اما عملاً مساعي تحقيقات آن عمدتاً به بررسي فرهنگ عامه معطوف بوده و ضمن بازبيني مفهوم فرهنگ به فرهنگ عامه هم مي‌پردازد. از همين روست كه "دنیس مك‌کوايل" سنت مطالعات فرهنگي را مختص به فرهنگ عامه قلمداد كرده و يا "هارولد بلوم" از نخبه‌گرايان فرهنگي و استاد علوم سياسي دانشگاه «یيل» اذعان مي‌دارد كه مطالعات فرهنگي مي‌خواهد كمدي‌هاي بتمن، تلويزيون، فيلم و موسيقي راك را جايگزين شكسپير، ميلتون، استيوترو، نمايد.[11]


شايان ذكر است كه فرهنگ عامه در مطالعات فرهنگي واژه‌اي با بار مثبت بوده و جهت اشاره به آنچه از لحاظ اقتصادي كارآمد و از يوغ سيطره نخبه‌گرايي فرهنگي آزاد است به كار مي‌رود و اهالي مطالعات فرهنگي همچون هال، هوگارت و ويليامز از برابر گرفتن فرهنگ مردمي با فرهنگ داني سرباز زدند و آن را تنها يك نوع فرهنگ متفاوت با فرهنگ عالي و نه پست‌تر از آن تعريف كردند، فرهنگي كه بهتر است بر اساس معاني محلي و ويژه خود تفسير شود. اين در حالي است كه اين اصطلاح در نقد ادبي اومانيستي بار منفي داشته و براي اشاره به آثار نازل‌تر يا آثاري كه عالماً و عامداً براي جلب توجه عامه توليد مي‌شود به كار رفته است.[12]


البته بايد در نظر داشت كه اين تمركز بر فرهنگ عامه مربوط به دوران ابتدايي مكتب بيرمنگام بوده است و فعاليت اين مركز به تدريج از تمركز بر مطالعه فرهنگ عامه، بافت رسانه‌هاي جمعي و نقش آنها در بازتوليد هژموني و نشر ايدئولوژي به كاوش‌هاي قوم‌نگارانه زندگي روزمره به‌ويژه كاوش و تحليل خرده‌فرهنگ‌هاي متنوع و نوظهور، گروه‌هاي جديدی همچون رپ، هيپي‌ها و ...، مطالعه ايدئولوژي‌هاي سياسي مثل تاچریسم، مليت‌گرايي نژادپرستانه تغيير يافت.


در ادامه نيز علايق جديدي به تحليل متون ادبي، ذهنيت‌هاي فرهنگي، نقش و كاركرد ايدئولوژي، ساختارگرايي، به‌ويژه ساخت‌هاي رسمي مؤثر در توليد معنا، نشانه‌شناسي، ابعاد فرهنگي و اجتماعي زبان، جنبه‌هاي فرهنگي جنسيت و ... در ميان اعضاي آن به وجود‌ آمد.[13]


3. مطالعات فرهنگي انگلستان صبغه غالب ماركسيستي دارد.


4. بارزترين ويژگي مكتب مطالعات فرهنگي، همچون مكتب انتقادي، انتقادي بودن آن است و به نقد مسائلي مانند اين موارد مي‌پردازد: قدرت ساختاري و فرهنگ، نقد فرضيات مربوط به قدرت زياد رسانه‌هاي جمعي و فناوري‌هاي نوين ارتباطاتي و اطلاعاتي در اثرگذاري بر ذهنيت و شخصيت افراد و افكار عمومي و فرهنگ و نظام اجتماعي، نقد ابعاد ايدئولوژيك فعاليت‌هاي رسانه‌اي، نقد علم اجتماعي به دليل عدم توجه به فرهنگ و ... .[14]


5. هدف پژوهشي اين حوزه، مطالعه موضوعات فرهنگي بر حسب كنش‌هاي فرهنگي و ارتباط آنها با قدرت بوده و اساساً به كندوكاو در فرهنگ‌ها به عنوان ..... مي‌پردازد كه قدرت و مقاومت در آن ايفا نقش مي‌كنند و در واقع به بررسي روابط ميان فرهنگ و قدرت مي‌پردازد. استوارت هال در مقام تحديد مطالعات فرهنگي به گونه‌اي كه از ساير حوزه‌ها متمايز گردد، همين مبحث را مطرح كرده و معتقد است كه مطالعات فرهنگي درصدد ايجاد رابطه‌اي ميان موضوعات قدرت و سياست فرهنگي است. اشكالي از قدرت كه مطالعات فرهنگي آنها را مورد بررسي قرار مي‌دهد متفاوت و شامل جنسيت، نژاد، طبقه، نظام‌هاي استعماري و ... است كه مطالعات فرهنگي روابط ميان اين اشكال قدرت را كشف مي‌نمايد.


6. نگاه استقلالي به فرهنگ، كه اصلي‌ترين مشخصه مطالعات فرهنگي در قياس با ديگر رشته‌ها و حوزه‌ها در علوم اجتماعي است. در اين حوزه فرهنگ امري تابع اقتصاد، سياست و روابط اجتماعي نيست، بلكه به فرهنگ به عنوان محور اصلي روابط انساني نگاه مي‌شود و آن را همه چيز و تبيين‌گر همه وجوه زندگي انساني اعم از فرهنگي و غيرفرهنگي تلقي مي‌كند. اساساً هدف از مطالعات فرهنگي، فهم فرهنگ در همه اشكال پيچيده آن و همچنين تحليل آن زمينه سياسي و اجتماعي است كه فرهنگ در آن به منصه ظهور مي‌رسد. شايان ذكر است كه فرهنگ مورد نظر در مطالعات فرهنگي به جامعه مدرن معطوف بوده و بر فرهنگ مدرن تأكيد مي‌شود.


7. مطالعات فرهنگي با همه عملكردها، نهادها و نظام‌هاي طبقه‌بندي سروكار دارد كه ارزش‌ها، عقايد، صلاحيت‌ها، هنجارهاي زندگي و اشكار روزمره رفتار خاص را به مردم تلقين مي‌كند.[15]


8. استفاده از روش‌ها، نظريه‌ها و نظام‌هاي مفهومي متعدد براي شناسايي وضعيت پيراموني و فرهنگي انسان، از ويژگي‌هاي مطالعات فرهنگي است. امكان استفاده از روش‌ها و نظام‌هاي مفهومي متعدد باعث شده است كه از طرفي مطالعات فرهنگي تا حد بسيار زيادي در فضايي بين‌رشته‌اي با نظريه‌هاي متعدد تعريف شود و از طرف ديگر اين امر نوعي سردرگمي در آن رشته و حضور همه رشته‌ها را در اين حوزه موجب گشته است، به گونه‌اي كه هر فردي را كه در زمينه فرهنگ كار كرده يا به نقل مطالعات فرهنگي پرداخته به عنوان كسي محسوب مي‌كنند كه مطالعات فرهنگي مي‌داند. به طور مثال گاهي منتقدان سينمايي يا ادبي را در اين عرصه به شمار مي‌آورند درحالي‌كه مطالعات فرهنگي بر اساس سنت خاص و با اهداف و زمينه‌هاي خاصي مطرح شده است.[16]


9. مقاومت كردن در برابر سيطره دولت بر قلمرو فرهنگ و تأكيد كردن بر فرهنگ دموكراتيك به معناي امكان‌يابي مشاركت همگاني در ساخت فرهنگ.


10. عطف توجه به واقعيات زندگي عادي و روزمره و نمودهاي فرهنگ عامه به جاي مطالعه نظام‌هاي هنجاري، ساختاري كلان و نهادهاي پهن‌دامنه مورد علاقه نظريات غالب جامعه‌شناختي مثل نظريه كاركردگرايي ساختاري.


11. توجه به خرده‌فرهنگ‌هاي حاشيه‌اي و تلاش در جهت بازنمايي منزلت آنها.


12. تداوم وابستگي متعصبانه و نسبتاً بخش‌نگر به نظريه‌هاي اجتماعي اروپايي به عنوان منبع اصلي افكار تحليلي و انتقادي در ادامه ديدگاه‌هاي مكتب فرانكفورت و ... .[17]

موضوع مطالعات فرهنگي بريتانيايي

"زندگي روزمره" و "فرهنگ عامه" دو موضوع اصلي مطالعات فرهنگي‌اند. فرهنگ عامه همان الگوهاي فرهنگي‌اي است كه در ميان همه اعضاي جامعه شايع و متداول بوده و مورد استفاده وسيعي در اجتماع دارند. در مورد منشأ اين‌گونه از فرهنگ، برخي همچون ويليامز معتقدند كه فرهنگ مردمي يا عامه توسط ديگرن، ساخته مي‌شود و نه خود مردم. اما برخي ديگر منشأ آن را خود مردم دانسته و آن را ساخته دست بشري و آن چيزي كه به طور عموم در دسترس همگان قرار دارد تعريف كرده‌اند. خاطرنشان مي‌شود كه برخي از ديدگاه‌ها اساساً فرهنگ مردمي را فرهنگ ساخته و پرداخته رسانه‌هاي جمعي قلمداد كرده‌اند كه توسط اين‌گونه وسايل ارتباط جمعي انتشار مي‌يابند و يا آن را به صورت كالايي كه توليد انبوه شده و به تعداد زيادي از مخاطبان مي‌رسد، در نظر گرفته‌اند كه در اين صورت فرهنگ عامه مرادف با فرهنگ توده خواهد بود. در مقابل اين ديدگاه برخي فرهنگ عامه را توليد شده توسط مردم مي‌دانند و نه به واسطه صنعت فرهنگ و توسط مسندنشينان پرقدرت كه خط فكري مردم را در اختيار دارند كه بر اين اساس فرهنگ عامه با فرهنگ توده متفاوت خواهد بود و البته گاهي مردم آن را از رسانه‌ها مي‌گيرند و اغلب رسانه‌ها هستند كه شكل و محتواي آن را مورد اقتباس قرار مي‌دهند. شايان ذكر است كه فرهنگ عامه را برخي از ديدگاه‌ها در برابر فرهنگ برتر و نخبگاني در نظر گرفته و آن را پوچ، بي‌محتوا و غير روشن‌فكرانه قلمداد مي‌كنند. اين ديدگاه حداقل‌گرا، تنها فرهنگي كه مشروع مي‌داند همان فرهنگ مركز يا مرجع است و معتقد است فرهنگ‌هاي مردمي فرهنگ‌هايي حاشيه‌اي به شمار مي‌روند كه تنها اقتباس يا رونوشتي نامطلوب از فرهنگ مشروعند و به بياني ديگر تنها فرهنگ حقيقي، فرهنگ نخبگان اجتماعي است و فرهنگ‌هاي مردمي تنها توليدات فرعي و ناتمام اين فرهنگ‌اند. در مقابل اين ديدگاه، ديدگاه كثرت‌گرا قرار داشته كه فرهنگ مردمي را اصيل و مستقل از فرهنگ طبقات مسلط ارزيابي مي‌كند و هيچ‌گونه مرتبه‌بندي‌اي را ميان فرهنگ‌هاي مردمي و اديبانه قائل نيست. در كنار اين دو ديدگاه نيز ديدگاه تعاملي قرار مي‌گيرد كه هيچ‌كدام از فرهنگ عامه و فرهنگ مسلط و نخبگاني را سازنده حيات فرهنگي و اجتماعي ندانسته بلكه تعامل ميان آنها را تعيين‌كننده در ماهيت زندگي مدرن مي‌داند.


در فرهنگ عامه موضوعاتي چون ورزش، غذا، مد، خريد، مصرف، موسيقي، فيلم‌ها، پوشاك، برنامه‌هاي تلويزيوني، علائم و شعارهايي كه روي لباس‌ها مي‌نويسند و ساير فرهنگ‌هايي كه نوعاً‌ جنبه سرگرمي دارند، مطرح مي‌باشند. جان استوري (John Storey-1950) مصاديق فرهنگ عامه در قرن بيست و يكم را در قالب تلويزيون، افسانه، موسيقي، روزنامه، مجله، مصرف روزمره و جهاني شدن، مورد مطالعه قرار مي‌دهد.[18]


اما "زندگي روزمره" كه موضوع ديگر مطالعات فرهنگي دانسته شده است ناظر به آن چيزي است كه انسان آن را مي‌سازد و با آن زندگي مي‌كند مثل راه رفتن در شهر؛ نوع و تجربه راه رفتن و تجربه شخصي و فردي آن در هر شهر مي‌تواند متفاوت باشد.[19] لازم به توضيح است سؤالاتي كه بر اساس اين دو موضوع اصلي، در مطالعات فرهنگي مطرح شده و مطالعات فرهنگي بدان‌ها مي‌پردازند سؤالاتي نظير اين موارد مي‌باشد:


1. چگونه اشكال مختلف فرهنگ عامه از قبيل فيلم، تلويزيون، موسيقي راك، مد جوانان، مصرف و ... در سطح بالا كلشیه‌هاي نژادي، قومي، جنسيتي و ... را در ميان مخاطبان تأييد و ترويج مي‌كند؟


اين سؤال به اعتقاد «سوربر» سؤال اصلي مطالعات فرهنگي است و اساساً بايد در نظر داشت مطالعات فرهنگي مي‌كوشد تا محصولات فرهنگي را در رابطه با رويه‌هاي اجتماعي به‌ويژه ساختارهاي سياسي و پايگاه‌هاي اجتماعي مانند نژاد، طبقه و جنسيت مورد بررسي قرار دهد.

2. مردم در چه مراسمي شركت مي‌كنند و به دين چه نگاهي دارند؟

3. مردم در هنگام غذا خوردن به چه امور ديگري توجه دارند؟

4. رسانه‌ها چه اثراتي بر زندگي اجتماعي و حوزه فرهنگي جامعه دارند؟

5. مردم چگونه مصرف مي‌كنند؟

6. چگونه مردم تلويزيون مي‌بينند؟[20]

[1]. ادگار، اندرو و دیگران؛ مفاهیم کلیدی در نظریه فرهنگی، ناصرالدین علی تقویان، تهران، پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1388، چاپ اول، ص467.

[2]. دورینگ، سایمن؛ مطالعات فرهنگی، حمیرا مشیرزاده، تهران، آینده‌پویان، 1378، چاپ اول، ص4-3 و مهری، بهار؛ مطالعات فرهنگی: اصول و مبانی، تهران، سمت، 1386، چاپ اول، ص99.

[3]. صالحی امیری، رضا؛ مفاهیم و نظریه‌های فرهنگی، تهران، ققنوس، 1386، چاپ اول، ص210-207 و جعفری، علی؛ سیری بر مطالعات انتقادی معاصر: از فرهنگ تا رسانه، ماهنامه رواق هنر و اندیشه، 1387، شماره 29، ص23 و شماره 30، ص21 و 27 و اسمیت، فیلیپ؛ درآمدی بر نظریه فرهنگی، حسن پویان، تهران، دفتر پژوهش‌های فرهنگی، 1387، چاپ دوم، ص244.

[4]. استوری، جان؛ مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ عامه، حسین پاینده، تهران، آگه، 1389، چاپ دوم، ص16-15.

[5]. اسمیت، فیلیپ؛ پیشین، ص241 و شرف‌الدین، حسین؛ مكتب مطالعات فرهنگی، ماهنامه معرفت، شماره 126، 1387، ص52.

[6]. باركر، كریس؛ مطالعات فرهنگی، نفیسه حمیدی و دیگران، تهران، پژوهشكده و مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1387، چاپ اول، ص13 و دورینگ، سایمن؛ پیشین، ص1

[7]. شرف‌الدین، حسین؛ پیشین، ص51 و 60 و 73.

[8]. استوری، جان؛ پیشین، ص14 و دورینگ، سایمن؛ پیشین، ص9 و 13 براویت، جف و دیگران؛ درآمدی بر نظریه‌های فرهنگی معاصر، جمال محمدی، تهران، ققنوس، 1387، چاپ دوم، ص14

[9]. براویت، جف و دیگران؛ پیشین، ص14

[10]. شرف‌الدین، حسین؛ پیشین، ص60 و 73.

[11]. اسمیت، فیلیپ؛ پیشین، ص241 و براویت، جف و دیگران؛ پیشین، ص15 و مك‌كوایل، دنیس؛ مخاطب‌شناسی، مهدی منتظر قائم، تهران، مركز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها، 1380، چاپ اول، ص28 و استوری، جان؛ پیشین، ص17.

[12]. مك‌كوایل، دنیس؛ پیشین، ص21-20 و براویت، جف و دیگران؛ پیشین، ص17 و 330.

[13]. شرف‌الدین، حسین؛ پیشین، ص52.

[14]. همان، ص62.

[15]. مفاهیم بنیادی نظریه فرهنگی، ترجمه: علی تقویان، ص18 و اسمیت، فیلیپ؛ پیشین، ص241 و باركر، كریس؛ پیشین، ص14، 16 و 17 و مهری، بهار؛ پیشین، ص72 و شرف‌الدین، حسین؛ پیشین، ص62.

[16]. مهری، بهار؛ پیشین، ص72.

[17]. شرف‌الدین، حسین؛ پیشین، ص62، 64 و 73.

[18]. مهری، بهار؛ پیشین، ص62، 64، 150 ـ 152 و 166 و دفلور ملوین و دیگران؛ شناخت ارتباطات جمعی، سیروس مرادی، تهران، انتشارات دانشكده صدا و سیما، 1387، چاپ دوم، ص390 و 724؛ مك‌كوایل، دنیس؛ نظریه ارتباطات جمعی، پرویز اجلالی، تهران، دفتر مطالعات و توسعه رسانه‌ها، چاپ دوم، ص66.

[19]. مهری، بهار؛ پیشین، ص63.

[20]. مهری، بهار؛ پیشین، ص62-61 و خجسته، حسن؛ مخاطب‌شناسی در رادیو، پژوهش و سنجش، 1380، شماره 26، ص60.

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

رسانه و سیاست



مقدمه

اصطلاح رسانه ها معمولا تداعی کننده ای اشکال خاصی از ارتباطات است که خصوصیات شایع جوامع معاصر شده اند، نظیر روزنامه ها، مجلات، رادیو، سینما وتلویزیون. لیکن این اشکال خاص ارتباطات فقط برخی از شیوه هایی اند که ازطریق آن ها اطلاعات ومحتوای سمبولیک می تواند با انواع متنوعی ابزارهای فنی ضبط شوند و به دیگری انتقال یابند ویا برای استفاده های آتی ذخیره شوند. یکی از خصوصیات بارز مشترک بین همه ی اشکال ارتباط رسانه ای آن است که همگی متضمن انتقال اطلاعات در زمان ومکان می باشند. استفاده از رسانه های ارتباطی به افراد این امکان می دهد اطلاعات ومعلومات را به دیگرانی انتقال دهند که در محیط های دور دست قرار دارند. بنابراین استفاده از رسانه های ارتباطی متضمن ایجاد اشکالی از تعامل است که با اشکال تعاملی که درمکان های مشترک زندگی روزمره اتفاق می افتند، قدری متفاوت اند. بیشتر تعاملات روزمره تعامل چهره به چهره اند؛ به این معنا که تعامل مذکور در محیطی محلی  شده اتفاق می افتد محیطی که در آن افراد چارچوب مکانی-زمانی مشترکی دارند و به صورت مستقیم با یکدیگر روبرو می شوند. لیکن تعامل رسانه ای به ماورای مکان وشاید هم زمان کشیده می شود؛ مشارکت کنندگان ممکن است در نقاط دور و متنوعی باشند و نمی توانند چارچوب مکانی زمانی مشترکی داشته باشند.

رسانه ودگردیسی حیات عمومی

رسانه های ارتباطی به معنای وسیع، بخشی از حیات اجتماعی وسیاسی طی چندین قرن بوده اند. بسط سیستم های نگارشی در بین النهرین و مصر باستان و استفاده از گِل، سنگ، پاپیروس و کاغذ برای ثبت و انتقال اطلاعات و محتوای سمبولیک، متضمن استفاده از رسانه های ارتباطی در این معناست. ابداع دستگاه چاپ در قرن پانزدهم و به دنبال آن ظهور صنایع چاپ ونشر، مشخصه ی آغاز چیز جدیدی است. به لطف تکنیک های چاپ، تولید نسخه های فراوانی از متون نسبتا ارزان میسر شد و لذا این نسخه ها به قیمت مناسب در دسترس دریافت کنندگان قرارگرفت. تکنیک های چاپ به سرعت در سراسر اروپا در اواخر قرن پانزدهم گسترش یافت ودر قرن شانزدهم تجارت شکوفای کتب، رسایل و دیگر مطالب چاپی وجود داشت. در اوایل قرن هفدهم، نشریات منظم اخبار در شهرهای مختلف اروپا ظاهر شدند؛ این کورانتوس ها آن گونه که در آن زمان نامیده می شدند،  پیش قراولان روزنامه های مدرن بودند. در اوایل قرن نوزدهم، طیف متنوعی از روزنامه های روزانه وهفتگی در اصلی ترین شهر های اروپا تاسیس شدند.
با آنکه ریشه نهاد های رسانه ای را می توان تا ظهور صنعت چاپ ونشر در اواخر قرون وسطا و اوایل عصر مدرن اروپا پی گرفت، اما رسانه ها پس از اوایل قرن نوزدهم از بسیاری جهات متحول شده اند. سه تحول دارای اهمیت خاصی اند. نخست نهاد های رسانه ای به طرز فزاینده ای تجاری و بعضی به شرکت های عظیم تجاری مبدل شده اند. این تحول تا حدودی به دلیل مجموعه ای از نوآوری های فنی در صنایع چاپ است و تا حدودی هم بواسطه تغییر مبانی مالی صنایع رسانه ای و دیگر شیوه های تولید عواید. از طریق فرایند های رشد وتحکیم، مجتمع های عظیم ارتباطاتی بوجودآمده است. این مجتمع ها، نظیر تایم وارنر، دیزنی و نیوز کارپوریشن رابرت مرداک،  امروزه به بازیگران کلیدی فراملی در تولید ونشر اطلاعات و ارتباطات مبدل شده اند.
تحول دوم که ارتباط نزدیکی با تحول نخست دارد، جهانی شدن ارتباطات و ظهور شبکه های ارتباط جهانی است. در قرون پیشین، مطالب چاپی، عموما به فواصل بسیار دور دست و در آن سوی مرز دولت ها و قلمروپادشاهان حمل می شدند. اما در قرن نوزدهم، جریان بین المللی اطلاعات و ارتباطات شکل بسیار گسترده تر و منتظم تری یافت. ایجاد آژانسهای خبری بین المللی که مراکزآن ها در شهرهای تجاری بزرگ اروپا بود، به همراه گسترش شبکه های ارتباطاتی مرتبط با مناطق حاشیه ای امپراتوریهای در مراکز اروپایی شان، مقدمات سیستم جهانی پردازش اطلاعات و ارتباطات رافراهم ساخت که این سیستم طی قرن بیستم، هر روز بیش از پیش شعبات جدیدتر یافت و پیچیده تر شد.
تحول سوم، ظهور اشکال رسانه ای الکترونیکی ارتباطات بود. سیستم های تلفن و تلگراف  در قرن  نوزدهم به کار گرفته شدند و در دهه 1920  سیستم های قابل اتکای پخش رادیویی ایجادشده بود. پخش تلویزیونی بعد از جنگ دوم جهانی آغاز شد و در دهه 1950 به سرعت گسترش یافت. در این اواخر، بسیاری از سیستم های رسانه ای، با ایجاد اشکال جدید پردازش اطلاعات مبتنی بر سیستم های دیجتالی کد گذاری، به اصطلاح  انقلاب اطلاعاتی، دگرگون شده اند. دیجتالی شدن به نزدیکی فزاینده تکنولوژی های اطلاع رسانی و ارتباطاتی بر مبنای  سیستم دیجتالی مشترک انتقال، پردازش و ذخیره اطلاعات، منجر شده است. اطلاعات و محتوای سمبولیک را می توان به سرعت وبا سهولت نسبی به اشکال متفاوت رسانه ای، مبدل کرد. این تحول مرزهای سنتی، بخش های مختلف صنایع رسانه ای را مخدوش و احتمالا درآینده نیز مخدوش تر خواهد کرد.

رسانه و فرآیند سیاسی

رسانه ها درعین آنکه خود بیانگر افکار عمومی هستند، می توانند ساخت بخشنده و محرک آن نیز باشند. در این جاست که رسانه به عنوان مهم ترین عامل تبلیغات از یکسو و مهم ترین عامل تاثیر گذار برافکار عمومی از سوی دیگر، در جهان امروز از اهمیت و قدرت فوق العاده ای برخوردارند و هیچ بازیگر سیاسی ای نمی تواند نسبت به آن ها بی تفاوت باشد. هریک از انواع رسانه ها ساختار وکارویژه های خاصی دارند، اما دریک نکته مشترکند وآن اینکه مخاطب آن ها همگان وافکار عمومی است. روزنامه ها بیشتر طیف روشنفکر و باسواد جامعه را مخاطب قرار می دهند در حالی که تلویزیون آحاد مردم را هدف قرار می دهد. به همین خاطر نقش تلویزیون خطرناکتر وگسترده تر است و چنانکه گفته شد نقش مهمی در شخصی شدن قدرت ایفامی کند. از دهه 1950 به بعد به ویژه از زمان توسعه تلویزیون، پدیده ی رسانه ای چنان نظامی استثنایی از قدرت نفوذ مطرح می شود که می توان از آن به رسانه سالاری تعبیر کرد. در این میان نقش مسلط تلویزیون قابل تامل است. براثر انقلاب فنی نوعی از قدرت نفوذ پدید آمده  است که تمامی منابع احساسی و خیالپردازی را به بازی می گیرد. به کارگیری تلویزیون باعث دگرگونی عمیق  روانی واجتماعی شده است. این پدیده تمام زندگی مارا دستخوش دگرگونی ساخته است. چنانکه می دانیم مک لوهان تا آنجا پیش می رود که می گوید تلویزیون مطبوعات را هم زیر سوال برده است.
بالاندیه از جامعه شناسان ومردم شناسان فرانسوی می نویسد:  به برکت رسانه ها و تحولات عظیمی که دراین زمینه به وجودآمده است ، شیوه تولید  تصویرهای سیاسی هم عوض شده است. جهان سیاست به گونه ای بی سابقه در معرض دید حکومت شوندگان قرار می گیرد وبه میزان زیادی جنبه اسرار آمیز خود را از دست می دهد و این خود باعث افسون زدایی و افول کنجکاوی نسبت به مسایل سیاسی می شود.
شوارتزنبرگ در کتاب دولت نمایشی: نظام ستاره ای در سیاست؛  نقش تعیین کننده ای برای مطبوعات بویژه تلویزیون قایل می شود و معتقد است تلویزیون تشکل های کلاسیک واسط را در زندگی سیاسی از کار می اندازد و رابطه مستقیمی بین چهره های سیاسی  ومردم به قرار می کند. در این فرایند صحنه سیاست به صحنه نمایش تبدیل می شود و درآن سه عنصر در کنش متقابل قرار می گیرند: بازیگران، تماشاچیان و کارگردان. بازیگران نقش اول ونقشی را بازی می کند که کارگردان تعیین می کند واین نقش مناسب با روحیه وخواست تماشاچیان انتخاب می شود. تماشاچیان هم پیش ذهن خاصی ندارند یا ذهن آن ها در پرتو شعارها وتبلیغات همان رسانه ها شکل می گیرد وتا حدی زیادی تحت تاثیر بازیگران  قرار دارد. بازیگران هزینه های نمایش را از طریق پرداخت ورودی برعهده دارند و بازیگران در برابر نقشی که ایفامی کنند دستمزد دریافت می کنند. برنده اصلی و گرداننده صحنه کارگردان است که پشت صحنه پنهان است و سود نمایش را به جیب می زند. دراین میان سیاست بیش از پیش حالت نمایش یک نفره به خود می گیرد. در این صورت چه بهتر که به جای سیاست مدار یا فعالان سیاسی باورمند به اصول خاصی، ازهنر پیشه ها استفاده شود تانتیجه مطلوب تری نیز به بار آید. مثالی که می توان برای سازه شوارتزنبرگ ارایه داد، روی کار آمدن ریگان هنرپیشه کمدی سینماهای امریکاست، که در آن مقطع زمانی(دهه 1980) می بایست نقش یک مدیر سر سخت را ایفامی کرد. این سرسختی در خدمت منافع سرمایه داری امریکا قرارگرفت. کارگردان، سرمایه داران امریکا بود، تماشاچیان مردم امریکا که به جای حق ورودی رای دادند و ستاره نقش اول ریگان.
مثالی دیگری که برای تشریح اهمیت رسانه ها به ویژه تلویزیون در کسب قدرت سیاسی می توان ذکر کرد، روی کار آمدن برلوسکنی در ایتالیاست. در زمانی که احزاب سیاسی اعتبار خود را از دست داده بودند، یک حزب جدید یکشبه شکل گرفت وبا استفاده از روزنامه های وابسته به رهبر حزب و دوکانال تلویزیونی خصوصی، پس از دو ماه تبلیغات، در انتخابات سال 1994 اکثریت کرسیهای مجلس را به دست آورد.
در این میان، مطبوعات با قدرت نفوذی ای که دارند ممکن است به عنوان یک بازیگر مستقل وارد صحنه شوند. برای مثال یک روزنامه می تواند شمع انجمن و محور گروهی از انسانهای هم فکر قرار گیرد یا با انتشار مطالب خاصی گروهی از شهروندان را به حلقه هواداران خود در آورد. رابرت ژوونل در سال 1914 به این نکته اشاره کرد که امروز هیچ سیاستمداری جراأت ندارد به گزارشگران روزنامه ها پاسخ منفی بدهد. وی روزنامه هارا به عنوان قدرت چهارم در کنار قوای سه گانه معرفی کرد. با توجه به اینکه سال 1914 روزنامه ها دوره جوانی خود را پشت سر می گذاشتند، مشخص می شود که باچه سرعتی به یک قدرت سیاسی کارآمد تبدیل شدند. شوارتزنبرگ نشان می دهد که چگونه سیاستمدارانی که با روزنامه ها در گیر شده اند همیشه جزء بازندگان بوده اند. بسیاری از افتضاحات سیاسی که منجر به استعفا یا برکناری سیاستمداران بزرگ شده است، به دلیل هیاهوی روزنامه ها چنین پیامدهای خطیری در برداشته اند ورنه امکان حل آن ها در خفا وجود داشت. افتضاح مشهور به واترگیت و عزل نیکسون، پروفومو و رسوایی کلینتون-لوینسکی از آن جمله بود. برعکس سیاستمدارانی که از پیشتبانی روزنامه ها برخوردار بوده اند شاهد موفقیت را در آغوش کشیده اند. جان. اف کندی پیروزی خود را در سال 1960 مدیون موافق روزنامه ها بود. این ها و وقایع دیگر به خوبی نشان می دهند که کنترل جریان اطلاعات وکشیدن حجاب محرمانگی بر اعمال و گفتار خصوصی رهبران سیاسی و دیگران در عصری که مشخصه ی بارزآن گسترش اشکال رسانه ای ارتباط است، دشوار شده است.
یکی از جالب توجه ترین مباحث جامعه شناسی همین نوع استحاله هاست که در پدیده های جمعی به وجود می آید. برای مثال بسیار اتفاق افتاده است که یک گروه سیاسی، برای رسیدن به مقاصد خود عده ای را اجیر کرده تا در کار رقبای خود دست به کارشکنی و اعمال خشونت آمیز بزند. اما این عده پس از مدتی تبدیل به یک گروه مستقل شده و خود سرانه دست به اعمالی زده است که در نهایت به ضرر منافع گروه به کار گیرنده تمام شده است.
بهرحال، به رغم تلاش های حکومت ها و رهبران سیاسی برای کنترل حضور شان درعرصه ی رسانه ای سیاست مدرن، این عرصه، عرصه ای است که مملواز مخاطرات وریسک است. رهبران سیاسی باید همواره مراقب  باشند و انعطاف بسیار زیادی داشته باشند تا اعمال وگفتارشان را کنترل کنند،  زیرا یک عملِ نسنجیده یا اظهار نظر که بد تفسیر می شود، می تواند تبعات فاجعه آمیزی را در قبال داشته باشد. عرصه سیاست مدرن باز وقابل دسترس است در حالی که محافل و دربارهای سنتی چنین نبودند. علاوه برآن باتوجه به ابداع تکنولوژی های جدید و گسترش سریع سازمان ها  ومنابع رسانه ای، کنترل کامل جریان اطلاعات و شیوه های ظاهر شدن رهبران سیاسی در انظار عموم غیر ممکن شده است.
پی نوشت ها:
1.      استریت، جان. رسانه های فراگیر، سیاست و دموکراسی. ترجمه حبیب الله فقیهی نژاد، تهران: انتشارات روزنامه های ایران، .1384.
2.      اولسون، دیوید. رسانه ها ونماد ها. ترجمه محبوبه مهاجر، تهران: انتشارات سروش،1387.
3.      راجرز، اورت میچل. تاریخ تحلیلی علم ارتباطات، رویکرد شرح نگارانه. ترجمه علامرضا آذری: نشر دانژه،1387.
4.      ساروخانی، باقر. جامعه شناسی ارتباطات. تهران: انتشارات اطلاعات،1375.
5.      ساروخانی، باقر. اندیشه های بنیادین علم ارتباطات: انتشارات خجسته،1383.
6.      سورین، ورنر. جی. وجیمز. دبلیو. تانکارد. نظریه های ارتباطات. ترجمه علیرضا دهقان، تهران: انتشارات دانشگاه تهران،1381.
7.      سولیوان، تام. او وهمکاران. مفاهیم کلیدی در ارتباطات. ترجمه میر حسین رئیس زاده، نشر فصل نو، 1385.
8.      طاهری، ابوالقاسم. اصول علم سیاست(رشته علوم اجتماعی).تهران: انتشارات دانشگاه پیام نور، 1388.
9.      نش،کیت. اسکات، آلن. راهنمایی جامعه شناسی سیاسی(جلداول). ترجمه قدیر نصری/محمدعلی قاسمی، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی، 1388.
10.  معتمد نژاد، کاظم. وسایل ارتباط جمعی. تهران دانشگاه علامه طباطبائی،1371.
11.  مک کوایل، دنیس. درآمدی بر نظریه های ارتباط جمعی. ترجمه پرویز اجلالی، انتشارات دفتر مطالعات و توسعه رسانه ها، 1385.
12.  نقیب زاده، احمد. درآمدی برجامعه شناسی سیاسی. تهران: انتشارات سمت،1388.




۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

چرا کاریکاتور پیامبراسلام این قدر مهم شده است؟

ـ آیا به نسبت واکنشِ شدیدی ست که پیروانش از خود نشان می دهند؟

ویا مساله چیزی دیگری است؟

ویژگی های معلم خوب

ویژگی های معلم از نظر جان دیویی
جان دیویی، از فلاسفه تعلیم وتربیت در قرن اخیر، که متعتقد است معلم خوب باید دارای ویژگی های زیر باشد:
معلم خوب، باید به تفاوت های فردی شاگردان خود، آگاهی داشته باشد.
معلم خوب، باید قدرت هدایت صنف به سوی اهداف مشخص شده را داشته باشد
معلم خوب، باید احساسات سلطه جویانه خود را کنترل کن.
هر چند یک معلم خوب و موفق در موقعیت ها و محیط های مختلف، متفاوت اند، با این حال معلمان خوب به طور کلّی ویژگی های مشترکی دارند از قبیل:

علاقه به تدریس، ثبات عاطفی و روانی، حس مهربانی و همدردی با دانش آموزان و روحیه همکاری.

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

فقر ونابرابری


روزنه     
 در نظام طبقاتی جوامع، تعداد زیادی از مردم هستند که درشرایط فقر زندگی دارند، بسیاری  ازآنان رژیم غذایی مناسبی ندارند ودرشرایط غیر صحی زندگی نموده ونیز امید به زندگی پایین تری ازاکثریت جمعیت دارند.
چکیده
امروزه فقر یک مفهوم نسبی است. وضعیتی که تنها می تواند برحسب مقایسه شرایط یک گروه با شرایطی گروهی دیگر تعریف گردد. مسئله ای که پیرامون فقروجود دارد این است که ملاک های که توسط یک پژوهنده برای مقایسه جمعیت ها بکار گرفته می شود، یک سلسله ازفرضیات، پیرامون استانداردهای مناسب زندگی که برخی ازآنان استفاده میکنند ونیز برخی فاقد آن اند، منجر می شود.
تعاریف
فقر چیست؟ چگونه باید فقر را تعریف کرد؟  دوتعریف عمده ازفقر وجود دارد: تعریف معیشتی ازفقر ودیگری فقر به مثابه محرومیت نسبی .

مفهوم معیشتی (فقر مطلق) این مفهوم براساس تخمین سطح معیشتی ازمیزان درآمدلازم برای خرید مواد غذایی  مورد ضرورت به منظور برآوردن حد اوسط نیازهای تغذیه ای هر شخص بزرگسال وخردسال، درهر خانواده است.  بودیجه مواد خواراکی به منزله هزینه اساسی برای معیشت وزیست درنظر گرفته شده است که هرگاه این مقدار به هزینه های مربوط به  خوراک و پوشاک ضروری ومواد سوختی اضافه شود، رقمی می سازد که خانواده هایی که زیر این رقم قرار میگیرند، میتوان گفت درفقر قرار دارند.
  باانتخاب هر معیار وملاکی وباتوجه به مفهوم فقر، یعنی شرایطی که 750 ملیون انسان گرسنه درسراسر دنیا گرفتار آن هستند چه می توان گفت؟ فقر مطلق تصویرگر شرایط سختی است که درآن نداشتن یک وعده غذای بعدی ممکن است به معنای زندگی ویا مرگ یک انسان باشد. اثرات سوء تغذی، گرسنگی مزمن وبه خصوص کودکان، بابالاترین  رقم مرگ همراه است. درچنین شرایطی ازضعف ونومیدی که در ورای آن جز مرگ چیزی دیگری وجود ندارد، فقر حالت مطلق می باید.
 این تعریف وتلقی عامه ازمفهوم فقر ازاوایل قرن حاضر درایالات متحده امریکا واروپای غربی به عنوان یک سیاست درپژوهش ها غلبه داشته است. ویژگی ای که این تعریف راقابل قبول می سازد، ناشی ازخصلت عینی وعملی آن  است که براساس ارزیابی تأمین نیازهای غذایی لازم وسلامت جسمی فرد تنظیم شده است. بنابراین تعریف مطلق براساس واقعیت موجود جوامع آسان است که همانا فاقد نیازهای اساسی وحیاتی انسانها باشد. چارلز بوت یکی ازنخستین کسانی بود که کوشید معیار ثابتی  برای فقر معیشتی  تعین کند که به فقدان نیازمندیهای اساسی برای ارائه یک زندگی سالم فزیکی، غذایی کافی وسرپناه برای ممکن ساختن کارکرد فزیکی موثر بدن گفته می شود. وی تصور می کرد که این نیازمندیها برای افراد همسان ازنظر سنی وبدنی که درهر کشوری زندگی میکنند کم وبیش یکسان است. این اساسا مفهوم است که تاهنوز غالبا درتحلیل فقر درسراسر جهان بکاربرده می شود.

فقر به مثابه محرومیت(فقر نسبی): یکی ازنمایندگان عمده این طرز تفکر، پیتر تاونزند است که درسال 1979 مهمترین مطالعه ای را درزمینه فقر به انجام می رساند. وی برای اینکه محرومیت نسبی را معنی کند، برآن بود که باید درک اجتماعی، نیازهای اساسی ومهم ومصوب اجتماعی، ارزشهای متداول جوامع، سبک های زندگی واین که چگونه این صور لازم حیات درطول زمان تغییر می یابد نایل آمد. تاونزند درتوضیح محرومیت نسبی تأکید زیادی برنیاز به مشارکت درعادات روزانه، چگونه گذراندن اوقات فراغت وفرهنگ سیاسی مردم دارد. اگر مقتضیات زندگی مردم با چنین مشارکتی ناهمساز ورویارو باشد، اینگونه افراد دچار محرومیت نسبی شده اند. ازاین رو محرومیت راباید هم ازنظر مادی وهم اجتماعی مورد اندازه گیری قرار داد. مفهوم نسبی فقر که مفاهیم کاربردی آن نه تنها درجوامع مختلف، بلکه حتی دریک جامعه باتلقی های متفاوت ازسطوح آن، دشواری های سنجیشی ومعیاری را درپیش رودارد.
چرا فقراهنوز فقیرند؟   
        برنامه های رفاهی گسترده اگر به قسم منظم اجرا شود، همراه با سیاست های حکومتی فعالانه به پایین نگه داشتن میزان بیکاری کمک نماید، میزان فقر  را کاهش میدهد. جوامع وجود دارند مانند: سوئد که درآنها فقر معیشتی تقریبا به طور کامل حذف گردیده است. نه تنها ازلحاظ میزان زیاد مالیات ها، بلکه ازجهت توسعه سازمانهای بوروکراتیک حکومت که ممکن است قدرت زیادی بدست آورند . باوجود این هرچه بشتر توزیع ثروت ودرآمد دریک کشور به مکانیسم های بازار وا گذار شود، نابرابریهای مادی بشتر پدیدار می گردند . نظریه ای که اساس  حکومت خانم تاچر را تشکیل میداد. این بود که کاهش نرخ مالیات ها برای افراد وشرکت ها، رشد اقتصادی زیادی بوجود خواهد آورد، که ثمرات آن کم کم نصیب فقرا نیز خواهد گردید. مدارک وشواهد سالهای گذشته این نظریه را تایید نمی کند. چگونه سیاست اقتصادی ممکن است به توسعه اقتصادی شتاب بدهد یا ندهد. اما نتیجهء آن معمولا گسترش شکاف میان فقرا وثروتمندان بوده ودرعمل شمار افرادی راکه درفقرمطلق زندگی می کند افزایش میدهد.
      بررسی ها نشان میدهند که اکثریت بریتانیاییها فقرا را مسئول فقر خود میدانند ونسبت به کسانی که باصدقه های دولتی به رایگان زندگی میکنند بدگمان هستند. بسیاری معتقدند افرادیکه ازخدمات صحی ورفاهی استفاده میکنند اگر به طور جدی می خواستند، می توانستند کار پیدا کنند؛ بد بختانه، این نظرات با واقعیت های فقر کاملا بیگانه اند. باوجود این، افراد مرفه تر اغلب توجهی بوجود فقر نمی کنند.

 نتیجه وارزیابی:  فقر هم چنان درمیان ملتهای ثروتمند فراوان است. دوروش برای ارزیابی فقر وجود دارد: یک روش شامل استفاده از مفهوم فقرمعیشتی است، که به معنای فقدان منابع اساسی وحیاتی مورد نیاز برای حفظ سلامت وکارکرد مؤثر بدنی است. روش دیگر،ارتباط با فقر نسبی ومتضمین ارزیابی فاصله ای است که میان شرایط زندگی بعضی گروهها وشرایط زندگی اکثریت جمعیت وجود دارد.
 منایع:
۱- جامعه شناسی آنتونی  گذنز.

 ۲- جامعه شناسی توسعه دکتر مصطفی" اذکیا