۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

نامه ی به مادرم



                                                    گویند مراچو زاد مادر                      پستان به دهن گرفتن آموخت
                                                    شب ها کنارِ گاهواره من                    بیدار نشست وخفتن آموخت
                                              یک حرف ودوحرف برزبانم                  الفاظ نهاد وگفتن آموخت   ( ایرج میرزرا)

مادر!
امروز ، روز توست. از تو گفتن و براي تو نوشتن، قلمي توانا و هنري بيتا مي‌خواهد كه من فاقد آنم. تو بزرگتر از آني كه قلم شكسته چون مني ياراي صعود به بارگاه آسماني‌ات را داشته باشد و فخر خاكساري درگاهت ، رفيعتر از آن است كه بتوانم از لذت اغوايش دل بكنم.
چه كنم كه بضاعت بيان حق شناشي سزاوارنه‌ات را ندارم. انديشه ی قاصرم و قلم الكنم ناتوانتر از آني است كه‌بتواند فرشته‌ي چون تويي را بستايد يا به اداي تكليف چشمه‌يي از درياي حق والاي مقامت بشايد. چه كنم كه توشه‌يي بيش از اين در چنته ندارم.پس سخاوتمندانه همين دلواژه‌هاي سترون و نارسم را بپذير و هماي سعادت ستايشت را بر شانه‌هاي لرزانم بنشان.
بزرگوارانه مباهات پذيرش تبريك و تحسينم را از من دريغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بي‌سايه‌بانم برنگير. مي‌خواهم از تويي بگويم كه زيباترين و دلاراترين مفاهيم قاموس تمام ابناي بشر از ازل تا ابد، ملهم از روح اهورايي و جايگاه فرشته گونه‌ي توست. مدار روح‌انگيزترين گلواژه‌ها در زيباترين نوشته‌ها، شعرها، قصه‌ها، سرودها، ، سخنوريها و همه هنرهاي عالم بر محور خورشيد فروزان تو مي‌چرخد. ستاره‌ ي عالي‌ترين كهكشان مفاهيم انساني از تلالوي شمش وجود تو چشمك مي زند.
به راستي چگونه مي‌توان از عالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زيبايهايش ، يعني تو ، روي بر تافت چگونه مي‌توان طبع لطيف انسان و سجاياي عالي او را بازشناخت، اما دل در گرو تو نداد؟ چگونه مي‌توان پاكترين و با شكوه‌ترين خصايل انساني را بازگو كرد اما تابش چشم‌نواز مهپاره رخسار تو را از پس آن نديد؟
اصلا" چگونه بدون الهه هستي بخش وجود تو بايد دل باخت ، دلدار بود، آيين مهرورزي آموخت، رسم پاكبازي فراگرفت، رفيق توفيق شد، صبوري پيشه كرد،قناعت ورزيد، گوهر حياء را باور كرد، ارج شرف را اندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنياني آدمي در شاخسار دلاويز گلستان خلقت را فهميد؟ اما انصافا"با اينهمه احسان و جايگاه والامرتبه‌يي كه داري، ظلمي هم كه بر تو رفته است، مرز ندارد
بگذار بپرسم در اين همه جفا و جنايتي كه تاكنون در حق ابناي بشر شده و مي‌شود، سهم تو چقدر بوده است؟ جلادان، سفاكان و ديكتاتورهاي تاريخ بشر چقدر از ميان زنان برخاسته‌اند؟
پاسخ به اين سووال به روشني آفتاب است و نيازي به اثبات استدلال ندارد. نمي‌خواهم راه مبالغه بروم يا خطاي كسي را رفو كنم، اما راست اين است كه حتي بسياري از كجرويهاي همجنسان تو نيز از فرط مشتهيات اهريمني ناكسان يا تغافل در برابر برآوردن نيازهاي طبيعي آنان است. بگذار از اين بگذرم و خود را و تو را بيش از اين ميازارم.
 سلطان قلبم!
تنها نه بخاطر بهشتي كه زير پاي توست ، نه به خاطر نسلي كه زاده توست، نه به خاطر لالايي‌هاي دلنوازت، نه به خاطر خونواره چشمان خسته‌ات، نه به خاطر رنجواره بلاكشي‌ات، نه ‌به خاطر سرشت مهرآگيني‌ات،نه به خاطر سرسبزي قلب پاكبازت، نه به خاطر زيبايي نازكي خيالت يا تردي روح دلنوازت، نه به خاطر پاكي احساس دلارايت، نه به خاطر طراوت آسمان چشمان ابريت و نه به خاطر ....، تو را مي‌ستايم به خاطر شور بالغ خداگونگي‌ات، به خاطر شاهكار شعور شرف مداريت، به خاطر گوهر دردانه حياء و نجابتت، به خاطر كولاك گرمجوش گذشت و ايثارت، به خاطر راز فاخر و زيباي مادريت،به خاطر ترك برداشتن بلور نگاه نگرانت، به خاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت ، به خاطر غرق شدن بلم جواني و آسايشت در درياي طوفانزده بي‌قراريهاي من و به خاطر همه آنچه كه به من دادي يا ندادي، دوستت دارم و بر تو مي‌بالم و مغرورانه منتت را مي‌كشم.
مي‌خواهم بداني كه بهار آرزوهايم، تنها به كرم ميزباني كريم تو گل‌افشان مي‌شود، خزان روياهايم تنها به جفاي غفلت از تو فرا مي‌رسد.تلاطم روز و شبم، از صدقه‌ي سر تو قرار پيدا مي‌كند،رزق و روزيم از بركت اذكار و ادعيه خلوت تو رونق مي‌گيرد. بيا مرا به پهندشت سبزفام رامشگاهت ببر و در دامن پر مهرت، سرم بر زانوي خسته‌ات بگذار و با دستان پر چروك و لرزانت ، موهايم را نوازش كن و به جاي لالايي‌هاي روح نوازت ، اسرار خداگونگي را در گوشم بخوان و فانوس نگاه تارم در صراط رحمت رحيميه حضرت دوست شو. بيا ذره ذره خلاء تمناي تك تك سلولهايم را به شراب عقيق ناب طهورت بياكن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاكنهادت بشوي. بيا به جاده عمرم بنگر تا در هرگام رفته‌ام اثري از رد مهرم به خودت را بيابي تا شايد رحمي كني و مرا اجير - نه چه مي‌گويم- ذبيح ابدي خودسازي كاش مي‌توانستم با خون خود قطره قطره قطره بگريم تا سرسپردگي‌ام به خود را باور كني. كاش مي‌توانستم در شط خون خود وضو بگيرم و براي پاسداشت شاهكار خلقت تو به درگاه باري، نماز شكر به جاي آورم و سبزي همه عمرم را فداي يك تار موي سپيدت كنم. (و تبارك‌الله احسن الخالقين)
كاش مي‌توانستم برايت بميرم تا تو بماني. كاش نقاب سينه‌ام را مي‌شكافتي و به قلبم كه از خون دل توست، مي‌رسيدي و در واقعيت كوچك من، حقيقت بزرگي خود را مي‌يافتي!
مادرم، سرورم
بيا بهت عشق بي‌پايانم را كه از شعشعه بت رويت سرشار گشته است، در مردمك نگاه بيتابم بنگر و بر بزرگي و تلالوي جاه و جلالت ببال. کاش مي‌توانستم به بهاي غروب هميشگي نگاهم، در آن دو خورشيد سياه افول كرده در روي ماهت ، نور و سويي دگره‌باره مي‌تابيدم. كاش مي‌توانستم تمام عمرم را يكجا بدهم تا حتي يك نفس بيشتر بكشي. كاش عمود كمرم مي‌شكست تا عصاي كج شمشاد قامت خميده‌ات باشم. كاش پيش مرگت شوم، فدايت گردم، الهي بميرم تا تو بماني. كاش هست و نيستم را مي‌دادم تا تو از دستم راضي باشي و كريمانه از ذكر دعاي خيريت محروم نكني. بيا با سخاوت دعاي خيرت به‌ساحل فلاح روانه‌ام ساز،چون بي‌تو هيچم، بي‌بركت خشنودي تو سزاوار لهيب سوزان دوزخم، پس اگر هستم يا اميد به فرداي روشن دارم، فقط چشم طمع‌ام به سفره كرم توست.
مادرم
" روزت مبارك "

هیچ نظری موجود نیست: